۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

دلقک‌های سیاه‌پوش






برادر، کجایی حالا که دلقک‌هایی ظهور کرده که بر عزای مردم همین حوالی خنده می‌زنند. دلقک‌های سیاه‌پوشی که جز خنده‌های خود هیچ خنده‌ای را نمی‌خواهند. دلقک‌های بی شرمی که اسم خودشان را گره زده‌اند با خلافت اسلامی عراق و شام.

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

آخرین یاغی






چه بیماری قشنگی است جغد!
و سربازانی که از عبور تنهایی مغرورش می‌گذرند،
پلاکی به علامت
                -آخرین یاغی
بر تنه‌ی درختان آویزان می کوبند (حسن مؤذن زاده)

۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه

نفس نفس ِ کفش‌های زن






به یاد بعد از ظهر پاییزی که "حبّاب" در خیابانی برگ پوش دور می شد و غمگین بود؛ غمگین بود که باران نباریده بود... نمی بارید باران و همه چیز خشک بود. از پشت شالیزارهای پاییزی، ماه بالا می آمد، کم کم.

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

کل کشیدن در خیابان خالی



کارمند بیمارستان سینا به پیرزن می‌گوید بیایید و میت را ببرید برای دفن. کارکنان بیمارستان هنوز با واژه شهید اخت نشده بودند و هنوز همه‌ی مرده‌ها میت بودند. پیرزن چیزی می‌گوید به عربی، اما کارمند بیمارستان منظورش را متوجه نمی‌شود. پیرزن می‌آید بیرون و خلف را می‌بیند و به او می‌گوید که همراهش بیاید.
خلف، گاری‌چی پیری بود که اسب لاغری گاریش را می‌کشید و قبل از جنگ توی محله‌های اهواز می‌چرخید و اسباب و اثاثیه یا چند صندوق میوه و چیزهایی مثل این را جابه‌جا می‌کرد. خلف می‌رود توی بیمارستان سینا و سروصدا راه می‌اندازد و کسی از کارکنان بیمارستان نمی‌تواند آنها را قانع کند که آمبولانس ندارند و همه‌ی ماشین‌ها به جبهه اعزام شده‌اند. خلف با ناراحتی، با این قصد بیرون می‌آید که ماشینی بگیرد و با آن میت را به بهشت آباد اهواز ببرند اما شهر خلوت است و ماشینی در کار نیست. به اصرار پیرزن خلف، جوان را می‌گذارد پشت گاری و اسب را هی می‌کند. اسب ِلاغر، با سری نزدیک زمین به راه می‌افتد. اصلا انگار می‌دانست دارد چه می‌کند، چه گوهر عزیزی را با خود می‌برد. خلف کنار اسب راه می‌آمد و پیرزن دنبال آنها. گوشه‌ی عبای پیرزن به زمین کشیده می‌شد و نمی‌توانست پابه‌پای اسب و خلف قدم بردارد. گاری کم‌کم از پیرزن دور می‌شد و پیرزن آرام می‌گفت: فی امان الله عینی... فی امان الله امی. همین وقت بچه‌ها رسیدند و پیکر شهید را از روی گاری برداشتند. پیکر شهید که روی دست‌های بچه‌ها بلند شد، پیرزن نابه‌خود، از ته جانش کِل کشید اما بعد انگار به خود آمده باشد، به هروله افتاد. دست‌ها را ضربدر گرفته به سینه می‌کوباند و با پایی که می‌لنگید چپ و راست می‌شد و می‌آمد. سکندری می خورد و می‌افتاد، بر می‌خاست و شتاب می‌گرفت و در همه حال کِل می‌کشید و کِل می کشید.  وقتی بچه‌ها شروع کردند به لااله‌الاالله گفتن، پیرزن روی صدای غمگین بچه‌ها می‌خواند:
و فرع یزین المتن أسود فاحم
اثیث کقنو النخله المتعثکل
غدائره مستشزرات الی العلی
تضل العقاص فی مثنی و مرسل*
تک و توک اهوازی‌هایی که هنوز توی شهر مانده بودند، بیرون آمدند و پیکر را دربر گرفتند و تا بهشت آباد اهواز بردند. پیرزن جلو افتاد. ساکت شده بود و از لابه‌لای سنگ قبرهای ناهموار می‌گذشت. رسید بالای قبری قدیمی و کنار سنگ شکسته‌ی قبر نشست. به اشاره او، جوانش را توی قبری گذاشتند که استخوان‌های پوسیده‌ای زیر سنگ‌های قدیمی لحد دیده می‌شد. آنجا قبر همسر پیرزن، پدر همان جوان بود.
*)  گیسوی او مثل خوشه‌ی رسیده و متراکم خرما بود... پشت او فرو ریخته و آشکار. گیسوی او چنان پرپشت بود که دو دسته می‌شدند، دسته‌ای کاکل او بودند و دسته‌ای مجعد بود و تاب خورده.